مهم تریم دارایی بانتن [ فصل ۳ ]
فصل ۳ پارت ۴
از زبان مایکی:
از خواب بیدار شدم دیدم ی چیزی از پشت سفت چسبیده بم جلوم هیما نبود ترسیدم ولی پشتمو نگا کردن هینا رو دیدم
اون چطوری رفته پشت آخه
خنده ای کردم ک دیدم خودشو بیشتر بم مالوند
همون موقع در ب صدا در اومد
سانزو: مایکی ... بیداری؟
مایکی : آره
سانزو: کوکو رو ندیدی؟
مایکی: ن
سانزو: خیلی وقته خبری ازش نی
مایکی: بفرست دنبالش الانم برو ... هینا بیدار میشه
سانزو: خیلی خب
و رفت بیرون درم بست
مایکی: اوففف...... میدونم خوابی ولی.... میخوام باهات حرف بزنم هینا... دلم برات تنگ میشه ... حتی وقتی کنارم باشی.... فک کن اگه بری چی میشه... نرو.... لطفا... تنها کسی ک برام مونده تویی
هینا : نمیرم مایکی .. بدون ت هیچ جا نمیرم * با صدای خابالو *
و چشاشو مالید
مایکی: هینااا ... بیدار بودی؟
هینا: اوهوم
مایکی: هنوز گیج خوابی
هینا: ولی نمیخوام وقتو از دست بدم
مایکی: نمیدی خیالت راحت
هینا : پس باید .....
مایکی محکم سرتو ب سینش فشار داد و نزاشت ادامه حرفتو بزنی
مایکی: من کامل تورو میشناسم... وقتی بیدار شدی من کنارتم البته با خوراکی
هینا: خرررر ( خر و پف )
مایکی* خنده*
از زبان هینا:
با صدای کوکو بیدار شدم
کوکو: مطمئن باش .... خیالت راحت شک نمیکنه.... من واقعا دوستش دارم ... آره مایکی خیانت کرده ... باش.. فعلا
هینا : خودمو زدم ب خواب * در ذهن: چییی مایکی؟؟؟ خیانتتتت؟؟؟ هااا؟؟؟؟
ک دستی روی شونم قرار گرفت و ....
لایک و فالوووو و
از زبان مایکی:
از خواب بیدار شدم دیدم ی چیزی از پشت سفت چسبیده بم جلوم هیما نبود ترسیدم ولی پشتمو نگا کردن هینا رو دیدم
اون چطوری رفته پشت آخه
خنده ای کردم ک دیدم خودشو بیشتر بم مالوند
همون موقع در ب صدا در اومد
سانزو: مایکی ... بیداری؟
مایکی : آره
سانزو: کوکو رو ندیدی؟
مایکی: ن
سانزو: خیلی وقته خبری ازش نی
مایکی: بفرست دنبالش الانم برو ... هینا بیدار میشه
سانزو: خیلی خب
و رفت بیرون درم بست
مایکی: اوففف...... میدونم خوابی ولی.... میخوام باهات حرف بزنم هینا... دلم برات تنگ میشه ... حتی وقتی کنارم باشی.... فک کن اگه بری چی میشه... نرو.... لطفا... تنها کسی ک برام مونده تویی
هینا : نمیرم مایکی .. بدون ت هیچ جا نمیرم * با صدای خابالو *
و چشاشو مالید
مایکی: هینااا ... بیدار بودی؟
هینا: اوهوم
مایکی: هنوز گیج خوابی
هینا: ولی نمیخوام وقتو از دست بدم
مایکی: نمیدی خیالت راحت
هینا : پس باید .....
مایکی محکم سرتو ب سینش فشار داد و نزاشت ادامه حرفتو بزنی
مایکی: من کامل تورو میشناسم... وقتی بیدار شدی من کنارتم البته با خوراکی
هینا: خرررر ( خر و پف )
مایکی* خنده*
از زبان هینا:
با صدای کوکو بیدار شدم
کوکو: مطمئن باش .... خیالت راحت شک نمیکنه.... من واقعا دوستش دارم ... آره مایکی خیانت کرده ... باش.. فعلا
هینا : خودمو زدم ب خواب * در ذهن: چییی مایکی؟؟؟ خیانتتتت؟؟؟ هااا؟؟؟؟
ک دستی روی شونم قرار گرفت و ....
لایک و فالوووو و
۱۱.۱k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.